کلبه وحشت قسمت 4

وقتی چشمانم را باز کردم تا چند دقیقه هیچ چیز را به یاد نیاوردم  بعد از جایم ارام بلند شدم بدنم درد میکرد مثل زامبی ها راه میرفتم اصلا تعادل نداشتم اطافم

بیابانی خالی بود هیچ چیز  زنده ای آن اطراف نبود انگار بیابان مردم بود انقدر سکوت فضا را پر کرده بود که صدای نفسهایم را مانند صدای بلندگو میپنداشتم

خسته بودم نگاهی به ساعتم کردم ولی ساعتم از چند وقت پیش روی راس ساعت دوازدم بود به گذشته فکر میکردم تا به حال اینطور اتفاقاتی را ندیده بودم

من هم مثل همه مردم بودم پارک میرفتم مسافرت میکردم و ... قرار بود که حدود یک ماه دیگر به مشهد سفر کنیم خیلی مشتاق بودم ولی حالا دیگر همه ی

زندگی ام را از یاد برده بودم فقط به رهایی فکر میکردم  تازه متوجه شده بودم نه تشنه ام نه گرسنه و این برایم خیلی عجیب بود هر چه بیش تر فکر میکردم

ماجرا پیچیده تر میشد همین طور به راهم ادامه دادم از دور ابادی را دیدم با عجله به طرف آن رفتم با خود فکر میکردم دیگر تمام شد نجات پیدا کردم و دوباره به

زندگی سابقم بر میگردم اول کمی تردید کردم که در دروازه را بکوبم یا نه در واقع ترسیده بودم از اینکه دوباره اتفاقات عجیب تکرار شود ولی بالاخره در زدم  ولی

کسی جوابی نداد نشستم و به دروازه تکه دادم که ناگهان در باز شد و من روی زمین افتادم مردم زیادی را اطرافم میدیدم آنها خیلی شبیه ادم بودند فقط کمی

ظاهرشان فرق داشت از جایم بلند شدم جلوی یک نفر را گرفتم وگفتم شما میدانید اینجا کجاست همین طور جلو میامد تا اینکه به من رسید ولی نایستاد و از

من عبور کرد ...

 

این داستان ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

parastoo
ساعت16:15---11 آبان 1393
لایک
پاسخ:ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 10 آبان 1393برچسب:, | 16:11 | نویسنده : محمد | [ ]